بچه که بودم
انقدر تا صبح بیدار موندن برام خارق العاده بود
که فکر میکردم اگه بتونم طلوع خورشید رو کامل ببینم
زندگیم تبدیل به یه زندگیه جادویی میشه
میتونم هر چی میخوام رو داشته باشم
و مهم تر از همه
میتونم عروسکام رو زنده کنم :")
برای منه 5 ساله عروسکام همه چیزم بودن
ولی خب چیکار میتونستم بکنم همیشه
قبل دیدن خورشید خوابم میبرد
راه های دیگه ایم امتحان کردم
ساعت ها عروسکمو میذاشتم روی پاهام
و با صدای بچگونم اروم در گوش پلاستیکیش میگفتم :
ببین اینجا فقط منم و تویی
میتونی خودتو نشونم بدی
قول میدم به کسی نگم
دیگه خودتون میدونین جواب میداد یا نه :)
چوب رو از تو خیابون برمیداشتم و از خدا خواهش میکردم جادوییش کنه
و...
الان من اینجام
و نمیدونم از کی دیگه شبا به امید دیدن جادو نخوابیدم
کی یادم رفت تو روباهام غرق شم و با لبخند بخوابم
کی بزرگ شدم ؟
رویاهام کجان ؟
و الان اگه
توی یه شهربازی متروکه
یه دیوونه رو ببینم
و اون مرد عجیب غریب تو چشمام زل بزنه و فقط یه چیزی ازم بپرسه:
"تو به جادو باور داری؟"
چی بهش میگم ؟
واقعا اونقدری عوض شدم که بهش بخندم ؟
یا واقعا میتونم با جدیت تمام تو چشماش نگاه کنم و منتظر بمونم ؟
ینی میتونم مثل اون دختر بچه ی پنج ساله ای که گوشه ی پنجره خوابش برده بود تا زندگیش جادویی شه شجاع باشم ؟
عمیقا
دلم میخواد به اون دختر بچه اجازه بدم جادو رو ببینه
من خیلی به اون بچه بدهکارم
با افکارم / با کار هام / با خاطراتم
بهش زخم زدم
نباید اجازه بدم بیشتر از این اذیت شه
پس
اینقدر زمان لنتی از من گرفت
این دفعه من ازش اون دخترک رو میگیرم
و به اون دختر بجه جادو رو نشون میدم
هیچ کدوممون نمیدونیم واقعا جادو وجود داره با نه
ولی من میخوام کنار هم منتظر خورشید بمونیم
قول میدم بیدار نگهش دارم
نمیذارم دوباره خوابش ببره
با هم عروسکارو قانع میکنیم حرف بزنن
من و اون اینجاییم و
امیدواریم اون غریبه جادو رو بهمون نشون بده
آنارا سو مانارا :)
من مثل شماها بلد نیستم متن های خوشگل بنویسم
من فقط اومدم افکارم رو به ساده ترین شکل ممکن نوشتم
پس ببخشید اگه نمیتونم اکلیلیتون کنم *-*